کتابفروشی آقا شیره و شرکاء

قصه‌ی کتابفروشیِ آقاشیره و شرکاء از چه قرار است؟

( به روایت علیرضا محبی)

کتابفروشی “آقاشیره و شرکا” یک‌جور مفهوم ذهنی است.

یک قصه‌ی آرمانی.

یک رویای پرورش‌یابنده.

الآن چه دارد؟

یک رویا و قصه که برای ما جذاب است.

+یک کتابخانه کوچک

+یک صفحه‌ی اینستاگرامیِ غیر فعال!

به نظرمان بهتر است داستان چنین کتابفروشی‌ای را با خواندن این دو یادداشت به دست بیاورید.

این یادداشت‌ها کمی پیش‌تر در اینستاگرام منتشر شده‌اند.

امیدواریم، بذر رویای چنین کتابفروشی‌ای در ذهن‌ها کاشته و پرورده شود…

برویم سراغ یادداشت‌ها:

یکم

این کتابفروشی -که اسمش آنقدر طولانی است که حوصله نداریم اسمش را هی تکرار کنیم- تعداد بسیار کمی سهام‌دار دارد و به صورت کاملاً غیراقتصادی اداره می‌گردد.

در واقع اصلاً سودی ندارد که بخواهد چیزی به سهام‌دارها بماسد. اگر سرمایه‌ی بلاتکلیف دارید و به اصل پول و سودش هیچ چشم‌داشتی ندارید می‌توانید پولتان را در این پروژه سرمایه‌گذاری کنید.

تأسیس این کتابفروشی، ممکن است یک‌جور کار نمادین و روشن‌فکری و این‌جورچیزهای دهان‌پرکن تلقی شود. چرا؟

چون که در این کتابفروشی فقط و فقط بعضی از کتاب‌ها عرضه می‌شوند. ما برعکس آن‌کتابفروشی‌هایی هستیم که همه‌ی کتاب‌ها را دارند و جنس‌شان جور است. ما جنس‌مان جور نیست!

ما یک‌جورهایی از آن‌طرفِ بام افتاده‌ایم!

در این‌جا ما فقط و فقط کتاب‌هایی را عرضه می‌کنیم که حس می‌کنیم برای خودمان خوب بوده‌اند یا باهاشان ذوق کرده‌ایم و برای دوستان‌مان هم می‌توانند به‌دردبخور باشند.

این حرف‌ها به معنای این نیست که بقیه‌ی کتاب‌ها بد هستند. در واقع بقیه‌ی کتاب‌ها موضوعِ کار ما نیستند.

لابلایش هم گاهی راجع کتاب و این‌جور چیزها حرف می‌زنیم. راستش هم قرار نیست هر روز حرف بزنیم. به اندازه‌ای که حرف باشد و وقت باشد حرف می‌زنیم.

فعلاً همین.

پی‌نوشت:

از آنجایی که شترسواری دولا دولا نمی‌شود، لازم به ذکر است که ما همان هستیم که بودیم. فرق خاصی هم نکرده‌ایم. لذا با چیز عجیب و غریب یا بدیعی روبرو نخواهید بود!

حالا برویم سراغ یادداشت دیگر.

دوم

آقاشیره یک زمان ولع داشت که همه‌ی کتاب‌ها را توی کتابفروشی‌اش داشته باشد. جنسش جور بود. یکی از رفیق‌هایش می‌گفت هر کتابی ارزش یک‌بار خوانده‌شدن را دارد.

این حرف به مذاق آقا شیره خوش می‌آمد. اگر هر کتابی ارزش یک‌بار خوانده‌شدن را داشته‌باشد یعنی ارزش یک‌بار خریده‌شدن را هم دارد دیگر!

آقاشیره همه‌ی کتاب‌ها را سفارش می‌داد و تعداد کتاب‌های کتابفروشی‌اش مدام بیشتر و بیشتر می‌شد.بیشتر از صدهزارتا کتابِ پر از حرف‌های متفاوت.هر کتابی یک دنیا داشت. بعضی خوب بودند و بعضی بد. بعضی با کیفیت و بعضی بی‌کیفیت. آقاشیره کم‌کم گیج شد و در یک لحظه‌ی تاریخی به همه چیز شک کرد!

یک عمر کوتاه و این همه کتاب!چه باید کرد؟واقعاً آیا هر کتابی ارزش یک‌بارخوانده‌شدن را دارد؟

مردم می‌رفتند پیش آقاشیره تا کتاب بخرند و آقاشیره از همه‌چیزفروشی دل‌چرکین بود.ولی راجع این قضیه نمی‌توانست با کسی زیاد حرف بزند. چرا؟ چون “این‌همه کتاب” نمادِ آزادی بود.”هر کس هر چیزی را که بخواهد انتخاب کند” و از این حرف‌ها.

مسئله‌ی عمر کوتاه و کتاب‌هایی که خواندن‌شان چندین برابر عمرِ آدمی طول می‌کشد کماکان پابرجا بود. یک چیزی شبیه تئوری اقتصاد. نیاز بی‌پایان و منابع محدود. عذاب وجدان کتاب‌های نخوانده. گیجی از این همه کتاب.

به‌علاوه که دلش با فروشِ خیلی از کتاب‌ها نبود. کتاب‌هایی که هیچ دوست‌شان نداشت.

شاید بگویید خوشی زده بود زیر دل آقاشیره.از بس غرق در کتاب بوده، دیگر افتاده بوده به اینکه از کتاب‌ها ایراد بگیرد و ناز کند و…

آقا شیره گفت: همانطور که هر کس آزاد است هرچه بخواهد بخواند، خب من هم آزادم هرچه دلم می‌خواهد بفروشم، یا نفروشم.

بالاخره آقاشیره یک روز تصمیم گرفت اقدام انقلابی کند. آمد ماها را جمع کرد که بیایید یک کتابفروشی بزنیم. یک کتابفروشیِ خاص. گفت: “فقط کتاب‌هایی را می‌فروشیم که خودمان باهاشان حال کرده باشیم.” یا “خیلی سرشان به تن‌شان بی‌ارزد.”

گفتیم: نمی‌صرفد.گفت: مسئله را حل کرده‌ام. اصلاً پولی در کار نیست که بخواهد بی‌ارزد یا نیارزد!

ما حدس می‌زنیم که #کتابفروشی_آقاشیره_و_شرکاء یک چیزی بشود شبیه آرایشگاه مردانه‌های قدیمی که عصرها پیرمردها جمع می‌شدند تویشان و چای دارچین می‌خوردند و حرف می‌زدند و موی‌شان را هم اصلاح نمی‌کردند و لابلایش شاید یکی دونفر هم می‌آمدند برای اصلاح و مانع گعده می‌شدند!

با این تفاوت که در این‌جا توقف بی‌جا مانع کسب نیست.

ما در کتابفروشیِ آقاشیره و شرکاء معتقدیم که خیلی از کتاب‌ها ارزش حتا یک‌بار خوانده‌شدن را هم ندارند.و الآن با این حجم انبوه کتابِ رنگارنگ، آدم مجبور است گزیده بخواند و حتا خواندن کتاب متوسط هم ممکن است عمر آدم را تلف بکند. مگر یک آدم چقدر عمر می‌کند؟

البته به این هم معتقد هستیم کهممکن است در یک وقت خاص، یک کتاب خاص، به درد یک نفر خاص، با شرایط خاص بخورد و یک اتفاق مهم رقم بخورد. و ممکن است هیچ‌کدام از این چیزهای خاص در وضعیت ایده‌آلی نبوده باشند. ولی ترکیب طلایی‌شان نجات‌بخش بوده باشد.

ولی به طور کلی، همه‌چیز خواری و همه‌چیزخوانی پدرِ صاحاب‌بچه‌ی آدم را در می‌آورد.

داخل پرانتز باید بگویم: طبق فضولی‌های انجام‌شده فهمیده‌ام بسیاری از مخاطبین بالفعل و بالقوه‌ی این کتابفروشی، کسانی هستند که می‌آیند ببینند که چه کتابی معرفی شده، بعد نامش را یک‌جا ذخیره می‌کنند و می‌روند تا یواشکی از یک‌جای دیگر همان کتاب را با تخفیف خریداری کنند و اگر یک روز ورشکست شدیم بیایند و بخواهند با جملات انگیزشی ترغیب‌مان کنند باز هم برخیزیم و کتاب‌هایی را معرفی کنیم که بروند از جاهای تخفیف‌دار بخرند. آداب معاشرت خاله‌زنکی حکم می‌کند که بگویم: البته منظورم شما نیستیدها… بعضی‌ها را گفتم!

ولی منظورم دقیقاً شما هستید. می‌خواستم بگویم که ما ناراحت نمی‌شویم از این‌که کتاب‌های‌تان را می‌روید و از دکان رقبا تهیه می‌کنید. نوش‌جان شما و رقبا.

اصلاً شاید یک روز اسم‌مان را بگذاریم آقاشیره و رقبا!

_خیلی خوش‌بینانه اگر ببینیم گیریم که آدم بتواند و برسد روزی۳۴صفحه کتاب بخواند، می‌شود سالی۱۲۰۰۰صفحه! با احتساب عمرِ مطالعه‌ی پنجاه‌سال برای یک‌نفر می‌شود ششصد هزار صفحه. و با فرض اینکه میانگین کتاب‌ها دویست‌صفحه‌ای باشند، می‌شود کلهم سه‌هزارتا کتاب برای کل عمر! حال آنکه در همین اوضاع جهنمی بازار کتاب و نشر، فقط در طول یک سال، چندین و چند برابر این کتاب در بازار کوچک ایران تولید می‌شود.

ما معتقدیم خیلی از کتاب‌ها مزخرفند و بعضی نویسنده‌ها هم حتا صلاحیت این را ندارند که بخواهند حتا راجع خودشان اظهار نظر کنند. اگر دوتا گوسفند به‌شان بسپاری یکیش را گم می‌کنند و یکیش را هم یادشان نمی‌آید چه بلایی سرش آمده. چه برسد به این‌که بخواهند برای مردم و دنیا و غیره نظر بدهند و نسخه بپیچند و…ولی چه می‌شود کرد؟ مگر می‌شود بگوییم همگی خفه!؟ و این همه کتاب مزخرف هم برود خمیر بشود و فقط کتاب‌های درست و حسابی باقی بماند؟ خیر.بعلاوه که گیریم که بتوانیم به معیارهای خوب، در شناسایی کتاب خوب و بد برسیم.در این دنیای دولت‌های کوتوله‌پرور چه کسی را می‌خواهی گیر بیاوری که عقلش قد بدهد که بفهمد مزخرف چیست تا درست و حسابی چیزها را جدا کند از هم و بنشیند روی صندلیِ شغل مقدس سانسور و ممیزی؟

ما معتقدیم که خودمان هم زیاد چیزی بارمان نیست.مگر خودمان چقدر کتاب خوانده‌ایم؟ و مگر چقدر فهم کرده‌ایم؟ و چقدر صلاحیت داریم؟ خیلی کم.

بعد هم به بهانه‌ی این‌که گربه‌سان است و انگشت ندارد و نمی‌تواند تایپ کند و… کارهای اینستاگرامش را سپرد دست ما.بعدش هم گفت از بالا بهش دستور ویژه رسیده و رفت به یکی از جنگل‌های هیرکانی شمال برای تقویت و تکثیر جمعیت گونه‌های شیر درحال انقراض.

بعدش قرار شد دورادور توی تولید محتوا کمک کند که چندتا هندوانه گذاشت زیر بغل‌مان و آن را هم به نحوی دیگر پیچاند.منتها تعصب دارد که اسمش بالاسرِ کتابفروشی باشد و ما هم شریکش باشیم. ما هم نتوانستیم بگوییم نه.(هیچ جانوری جرأت نه‌گفتن به شیرها -حتا شیرِ کتابفروش- را ندارد.)

آخرِ سر هم ما ماندیم و کتابفروشی‌ای که قرار است خیلی نمادین باشد و مسئله‌ی اقتصادی‌اش هم با پاک‌شدنِ صورت مسئله حل شده است و هیچ مشکل اقتصادی‌ای ندارد.

کتابفروشی “آقاشیره و شرکا” یک‌جور مفهوم ذهنی است.

یک قصه‌ی آرمانی.

یک رویای پرورش‌یابنده.

الآن چه دارد؟

یک رویا و قصه که برای ما جذاب است.

+یک کتابخانه کوچک

+یک صفحه‌ی اینستاگرامیِ غیر فعال!

به نظرمان بهتر است داستان چنین کتابفروشی‌ای را با خواندن این دو یادداشت به دست بیاورید.

این یادداشت‌ها کمی پیش‌تر در اینستاگرام منتشر شده‌اند.

امیدواریم، بذر رویای چنین کتابفروشی‌ای در ذهن‌ها کاشته و پرورده شود…

برویم سراغ یادداشت‌ها:

یکم

این کتابفروشی -که اسمش آنقدر طولانی است که حوصله نداریم اسمش را هی تکرار کنیم- تعداد بسیار کمی سهام‌دار دارد و به صورت کاملاً غیراقتصادی اداره می‌گردد.

در واقع اصلاً سودی ندارد که بخواهد چیزی به سهام‌دارها بماسد. اگر سرمایه‌ی بلاتکلیف دارید و به اصل پول و سودش هیچ چشم‌داشتی ندارید می‌توانید پولتان را در این پروژه سرمایه‌گذاری کنید.

تأسیس این کتابفروشی، ممکن است یک‌جور کار نمادین و روشن‌فکری و این‌جورچیزهای دهان‌پرکن تلقی شود. چرا؟

چون که در این کتابفروشی فقط و فقط بعضی از کتاب‌ها عرضه می‌شوند. ما برعکس آن‌کتابفروشی‌هایی هستیم که همه‌ی کتاب‌ها را دارند و جنس‌شان جور است. ما جنس‌مان جور نیست!

ما یک‌جورهایی از آن‌طرفِ بام افتاده‌ایم!

در این‌جا ما فقط و فقط کتاب‌هایی را عرضه می‌کنیم که حس می‌کنیم برای خودمان خوب بوده‌اند یا باهاشان ذوق کرده‌ایم و برای دوستان‌مان هم می‌توانند به‌دردبخور باشند.

این حرف‌ها به معنای این نیست که بقیه‌ی کتاب‌ها بد هستند. در واقع بقیه‌ی کتاب‌ها موضوعِ کار ما نیستند.

لابلایش هم گاهی راجع کتاب و این‌جور چیزها حرف می‌زنیم. راستش هم قرار نیست هر روز حرف بزنیم. به اندازه‌ای که حرف باشد و وقت باشد حرف می‌زنیم.

فعلاً همین.

پی‌نوشت:

از آنجایی که شترسواری دولا دولا نمی‌شود، لازم به ذکر است که ما همان هستیم که بودیم. فرق خاصی هم نکرده‌ایم. لذا با چیز عجیب و غریب یا بدیعی روبرو نخواهید بود!

حالا برویم سراغ یادداشت دیگر.

دوم

آقاشیره یک زمان ولع داشت که همه‌ی کتاب‌ها را توی کتابفروشی‌اش داشته باشد. جنسش جور بود. یکی از رفیق‌هایش می‌گفت هر کتابی ارزش یک‌بار خوانده‌شدن را دارد.

این حرف به مذاق آقا شیره خوش می‌آمد. اگر هر کتابی ارزش یک‌بار خوانده‌شدن را داشته‌باشد یعنی ارزش یک‌بار خریده‌شدن را هم دارد دیگر!

آقاشیره همه‌ی کتاب‌ها را سفارش می‌داد و تعداد کتاب‌های کتابفروشی‌اش مدام بیشتر و بیشتر می‌شد.بیشتر از صدهزارتا کتابِ پر از حرف‌های متفاوت.هر کتابی یک دنیا داشت. بعضی خوب بودند و بعضی بد. بعضی با کیفیت و بعضی بی‌کیفیت. آقاشیره کم‌کم گیج شد و در یک لحظه‌ی تاریخی به همه چیز شک کرد!

یک عمر کوتاه و این همه کتاب!چه باید کرد؟واقعاً آیا هر کتابی ارزش یک‌بارخوانده‌شدن را دارد؟

مردم می‌رفتند پیش آقاشیره تا کتاب بخرند و آقاشیره از همه‌چیزفروشی دل‌چرکین بود.ولی راجع این قضیه نمی‌توانست با کسی زیاد حرف بزند. چرا؟ چون “این‌همه کتاب” نمادِ آزادی بود.”هر کس هر چیزی را که بخواهد انتخاب کند” و از این حرف‌ها.

مسئله‌ی عمر کوتاه و کتاب‌هایی که خواندن‌شان چندین برابر عمرِ آدمی طول می‌کشد کماکان پابرجا بود. یک چیزی شبیه تئوری اقتصاد. نیاز بی‌پایان و منابع محدود. عذاب وجدان کتاب‌های نخوانده. گیجی از این همه کتاب.

به‌علاوه که دلش با فروشِ خیلی از کتاب‌ها نبود. کتاب‌هایی که هیچ دوست‌شان نداشت.

شاید بگویید خوشی زده بود زیر دل آقاشیره.از بس غرق در کتاب بوده، دیگر افتاده بوده به اینکه از کتاب‌ها ایراد بگیرد و ناز کند و…

آقا شیره گفت: همانطور که هر کس آزاد است هرچه بخواهد بخواند، خب من هم آزادم هرچه دلم می‌خواهد بفروشم، یا نفروشم.

بالاخره آقاشیره یک روز تصمیم گرفت اقدام انقلابی کند. آمد ماها را جمع کرد که بیایید یک کتابفروشی بزنیم. یک کتابفروشیِ خاص. گفت: “فقط کتاب‌هایی را می‌فروشیم که خودمان باهاشان حال کرده باشیم.” یا “خیلی سرشان به تن‌شان بی‌ارزد.”

گفتیم: نمی‌صرفد.گفت: مسئله را حل کرده‌ام. اصلاً پولی در کار نیست که بخواهد بی‌ارزد یا نیارزد!

ما حدس می‌زنیم که #کتابفروشی_آقاشیره_و_شرکاء یک چیزی بشود شبیه آرایشگاه مردانه‌های قدیمی که عصرها پیرمردها جمع می‌شدند تویشان و چای دارچین می‌خوردند و حرف می‌زدند و موی‌شان را هم اصلاح نمی‌کردند و لابلایش شاید یکی دونفر هم می‌آمدند برای اصلاح و مانع گعده می‌شدند!

با این تفاوت که در این‌جا توقف بی‌جا مانع کسب نیست.

ما در کتابفروشیِ آقاشیره و شرکاء معتقدیم که خیلی از کتاب‌ها ارزش حتا یک‌بار خوانده‌شدن را هم ندارند.و الآن با این حجم انبوه کتابِ رنگارنگ، آدم مجبور است گزیده بخواند و حتا خواندن کتاب متوسط هم ممکن است عمر آدم را تلف بکند. مگر یک آدم چقدر عمر می‌کند؟

البته به این هم معتقد هستیم که ممکن است در یک وقت خاص، یک کتاب خاص، به درد یک نفر خاص، با شرایط خاص بخورد و یک اتفاق مهم رقم بخورد. و ممکن است هیچ‌کدام از این چیزهای خاص در وضعیت ایده‌آلی نبوده باشند. ولی ترکیب طلایی‌شان نجات‌بخش بوده باشد.

ولی به طور کلی، همه‌چیز خواری و همه‌چیزخوانی پدرِ صاحاب‌بچه‌ی آدم را در می‌آورد.

داخل پرانتز باید بگویم: طبق فضولی‌های انجام‌شده فهمیده‌ام بسیاری از مخاطبین بالفعل و بالقوه‌ی این کتابفروشی، کسانی هستند که می‌آیند ببینند که چه کتابی معرفی شده، بعد نامش را یک‌جا ذخیره می‌کنند و می‌روند تا یواشکی از یک‌جای دیگر همان کتاب را با تخفیف خریداری کنند و اگر یک روز ورشکست شدیم بیایند و بخواهند با جملات انگیزشی ترغیب‌مان کنند باز هم برخیزیم و کتاب‌هایی را معرفی کنیم که بروند از جاهای تخفیف‌دار بخرند. آداب معاشرت خاله‌زنکی حکم می‌کند که بگویم: البته منظورم شما نیستیدها… بعضی‌ها را گفتم!

ولی منظورم دقیقاً شما هستید. می‌خواستم بگویم که ما ناراحت نمی‌شویم از این‌که کتاب‌های‌تان را می‌روید و از دکان رقبا تهیه می‌کنید. نوش‌جان شما و رقبا.

اصلاً شاید یک روز اسم‌مان را بگذاریم آقاشیره و رقبا!

_خیلی خوش‌بینانه اگر ببینیم گیریم که آدم بتواند و برسد روزی۳۴صفحه کتاب بخواند، می‌شود سالی۱۲۰۰۰صفحه! با احتساب عمرِ مطالعه‌ی پنجاه‌سال برای یک‌نفر می‌شود ششصد هزار صفحه. و با فرض اینکه میانگین کتاب‌ها دویست‌صفحه‌ای باشند، می‌شود کلهم سه‌هزارتا کتاب برای کل عمر! حال آنکه در همین اوضاع جهنمی بازار کتاب و نشر، فقط در طول یک سال، چندین و چند برابر این کتاب در بازار کوچک ایران تولید می‌شود.

ما معتقدیم خیلی از کتاب‌ها مزخرفند و بعضی نویسنده‌ها هم حتا صلاحیت این را ندارند که بخواهند حتا راجع خودشان اظهار نظر کنند. اگر دوتا گوسفند به‌شان بسپاری یکیش را گم می‌کنند و یکیش را هم یادشان نمی‌آید چه بلایی سرش آمده. چه برسد به این‌که بخواهند برای مردم و دنیا و غیره نظر بدهند و نسخه بپیچند و…ولی چه می‌شود کرد؟ مگر می‌شود بگوییم همگی خفه!؟ و این همه کتاب مزخرف هم برود خمیر بشود و فقط کتاب‌های درست و حسابی باقی بماند؟ خیر.بعلاوه که گیریم که بتوانیم به معیارهای خوب، در شناسایی کتاب خوب و بد برسیم.در این دنیای دولت‌های کوتوله‌پرور چه کسی را می‌خواهی گیر بیاوری که عقلش قد بدهد که بفهمد مزخرف چیست تا درست و حسابی چیزها را جدا کند از هم و بنشیند روی صندلیِ شغل مقدس سانسور و ممیزی؟

ما معتقدیم که خودمان هم زیاد چیزی بارمان نیست.مگر خودمان چقدر کتاب خوانده‌ایم؟ و مگر چقدر فهم کرده‌ایم؟ و چقدر صلاحیت داریم؟ خیلی کم.

بعد هم به بهانه‌ی این‌که گربه‌سان است و انگشت ندارد و نمی‌تواند تایپ کند و… کارهای اینستاگرامش را سپرد دست ما.بعدش هم گفت از بالا بهش دستور ویژه رسیده و رفت به یکی از جنگل‌های هیرکانی شمال برای تقویت و تکثیر جمعیت گونه‌های شیر درحال انقراض.

بعدش قرار شد دورادور توی تولید محتوا کمک کند که چندتا هندوانه گذاشت زیر بغل‌مان و آن را هم به نحوی دیگر پیچاند.منتها تعصب دارد که اسمش بالاسرِ کتابفروشی باشد و ما هم شریکش باشیم. ما هم نتوانستیم بگوییم نه.(هیچ جانوری جرأت نه‌گفتن به شیرها -حتا شیرِ کتابفروش- را ندارد.)

آخرِ سر هم ما ماندیم و کتابفروشی‌ای که قرار است خیلی نمادین باشد و مسئله‌ی اقتصادی‌اش هم با پاک‌شدنِ صورت مسئله حل شده است و هیچ مشکل اقتصادی‌ای ندارد.


حالا برویم سراغِ کتابخانه آقاشیره و شرکاء…

آقاشیره اهل پلاستیک گرفتن از مغازه ها نیست و همه چیز را سعی می کند بگذارد توی کیسه پارچه ای یی که عیالش برایش دوخته است!
و اینکه آقاشیره شکارچی خوبی هم هست. کتاب های خوب را با قیمت خوب شکار می کند و می ریزد توی همان کیسه ای که عیالش بهش داده.

آقاشیره از بعضی کتاب ها تعداد زیادی دارد. از دوتا گرفته تا هفت هشت تا!

گاهی از یک کتاب صدتا می خرد.

معمولا سعی می کند هر جا می رود دست خالی نرود و یک کتاب هم ببرد و کادو بدهد.

غرض اینکه، القصه؛

از بس دوست دارد بعضی کتاب ها را همه بخوانند، یک روز یک کتابخانه کوچکِ بدون مکان تاسیس کرد.

اسمش را هم گذاشت:

کتابخانه کوچک آقاشیره و شرکاء.

و کتاب های زیادی را در آن قرار داد.

اولشان یک برچسب/مهر زد و قوانینش را نوشت:

1-این کتاب متعلق به کتابخانه کوچک آقاشیره و شرکاء است و تصاحب آن، ممنوع است.

2-آن را بخوانید و بعدش -خیلی سریع- آن را بدهید به نفر بعدی.

3-سرعت و نوع ارائه شما خیلی مهم است. باید بتوانید نفر بعدی را گول بزنید که کتاب را بخواند. همانجوری که خودتان گول خوردید!

4-در مصرف گول صرفه جویی کنید. منابع گول داخلی در حال اتمام است و مجبوریم گول از خارج وارد کنیم.

5-مواظب کتاب ها هم باشید که خراب نشوند.

با چند چیز دیگر…

بعدش هم شروع کرد به گول زدن آدم ها که کتاب ها را بگیرند و بخوانند.

این کتابخانه به صورت دائمی و تا جایی که بتواند در حال پخش کتاب در جامعه است. کتاب هایی که می روند و می روند و می روند…

شما هم اگر دوست دارید عضو این کتابخانه بشوید می توانید، کتاب هایتان را بدهید به آقاشیره و شرکایش تا آن را برچسب مالی کنند و به همراه کمی گول، آن ها را وارد جامعه کنند.