جمعِ ما، در یک کتابفروشی شکل گرفت. یک کتابفروشی کوچک در خیابان انقلابِ تهران: به نامِ کیهان. قبلتَر از آن هم کارهایی میکردیم، امّا قصّهاش بماند برای بعداً. آنزمان، پلهای پشت سرمان را خراب کردیم تا کتابفروش بمانیم. زندگی خرج داشت و درآمد کتابفروشی کفاف نمیداد. گفتیم کاری را شروع کنیم که در کنار کتابفروشی بتوانیم از پسِ خرج و مخارجِ زندگی هم بر بیاییم و مبادا یکوقت به خاطرِ دغدغهی معاش، کارِ کتاب را کنار بگذاریم.
![](https://abrcomplex.ir/wp-content/uploads/2024/05/74061.jpg)
این عکس کتابفروشی کیهانه.
خلاصه که دکمه به راه افتاد. (قصهی دکمه را اینجا بخوانید.) سالهای سال در کتابفروشیِ کیهان، به کتابفروشی ادامه دادیم و در کنارش هم بچهیمان دکمه بزرگ میشد. کتابفروشی عشق و علاقهیمان بود. ولی سخت بود.
واقعیت این است که اگر آدمی عاشق کسب و کارش باشد ممکن است این عشق و علاقه باعث شود که خیلی وقتها انسان در لحظهای که باید تصمیم منطقی و حسابشده بگیرد، دستدست کند و حقایق و وقایع را نبیند. حبّ الشّیئ یعمی و یصمّ! بگذریم. در سالیانِ کاری سعی کردیم کارهای مختلف انجام بدهیم. به هر دری زدیم. سالِ کرونا کتابفروشیِ اینترنتیِ ابر را راه انداختیم. بدک نبود. در راهاندازی چند کتابفروشی کمک کردیم. آن هم بدک نبود. به لطف خداوند فرصتی فراهم آمد که دوسال و نیم در باغ کتاب تهران، کار کردیم و مدیریت کتابفروشی بزرگسالِ باغِ کتاب را دادند دستمان. تجربهای بود بس گرانبها. تجربهی ادارهی یکی از بزرگترین کتابفروشیهای دنیا. گهگاه رفتیم سراغ حوزههایی که تجربه نداشتیم -و البته دانشِ کافی هم نداشتیم- و طبیعتاً شکست خوردیم.
جزو خوششانسها نبودیم. جزو کسانی بودیم که باید حسابشده عمل کنند! یک هیئت دورهمی کوچک راه انداختیم. کمی قرآن میخواندیم و سورهها را سیاقبندی میکردیم. تفاسیرش را میدیدیم و بعدش هم یک غذای ساده و دورهمی هم میخوردیم و چقدر که باصفا بود و در راهرفتن کمکمان میکرد. کمکم دورهی خداحافظی با کتابفروشی کیهان هم فرارسید. تحویلش دادیم به صاحبش. سایت ابر را هم تحویل دادیم و آمدیم بیرون. رفتیم سراغ پروژهی نص. یک کار دلی. دفترچهیادداشتی کوچک و مهربان. محل ثبت آیات و احادیث. بدون ایدهی گسترش. یک محفل کوچک و دورهمی. بعدتر رفتیم دنبال جواز نشر تا یککتابهایی را چاپ کنیم که جایشان خالی است. نشر برای خودش پروژهای است تخصصی و بزرگ. رفتیم دنبال ارتقای دکمه. چیزی شبیه دکمه، اما مترقیتر. نام نشر و نامِ آنچیزِ مترقیتر را گذاشتیم ابر.
اسم ابر خوب است. ابر بیصداست. آرام حرکت میکند. ولی سریع است. ظرف رحمت است. زیاد کاری به کسی ندارد. مرام خودش را دارد و بر همگان میبارد. با اینکه “هست”، اما “نیست”. خودش از خودش چیزی ندارد. مجموعهای است از میلیونها میلیون قطرهی نادیدنی و غیرقابل انکار. در اوج ناامیدی قحطسالی، حضورش امیدبخش است و… کمکم رفتیم دنبال اینکه برای خودمان کتابفروشی بزنیم. شرایط خیلی سختتر از قبل بود و از لحاظ مالی دست و بالمان خالی بود. اما خداوند موقعیتی پیشِ پایمان گذاشت. توانستیم در چند کتابفروشیِ کوچکِ محلهای، با چندنفر ازخودمانبهتر شراکتِ کوچکی داشتهباشیم. بهتر از هیچی بود. شهر کتاب بهمن، کتابفروشیِ هوپا شعبهی گیشا، کتابفروشی هوپا شعبهی غرب انصافاً پروژههای سختی بودند و هستند و کمبازده. ولی رفتیم زیرِ بارشان. همان قصهی مصیبتبارِ کسانی که عاشقِ شغلشان هستند. امروز عمر جمعمان از دهسال گذشته. و در اینسالها، جز لطف از پروردگار چیزی ندیدهایم. الآن هم رسیدهایم به اینجایی که هستیم. در خدمت شما! در سالهای میانهی عمر، علاقمند وطن، نگرانِ همسر و فرزند، با چشمانی به دست خدا، در آستانهی سرسپیدی، با همکارانی خوب و مهربان و دوستداشتنی، با سرهایی پر از رؤیا و ایده، یک خانوادهی نسبتاً متوسط و فرهنگی، هنوزباقیمانده در بازار کتاب و یکسر با هزار سودا… ما “ابر” هستیم. یک مجموعهی فرهنگی. به دنبالِ یکلقمه نان حلال. به دنبال یکسری ارزش و باور قلبی.
شهر کتاب بهمن، کتابفروشی هوپای گیشا کتابفروشی هوپای غرب کارگاه کوچک دکمه کارگاه کوچک ابر انتشارات راهبردی ابر و پر از فکرِ هزار کسب و کار و پروژه و ایدهی دیگر. همین. والسلام.
پ.ن: در این سالها با خیلیها کار کردیم. همکار شدیم. گاهی یکروز و گاهی سالیان دراز. آمدگان و رفتگان. اگر بخواهیم از تک تک افراد نام ببریم، خیلی زیاد میشود. ولی واقعا از همگی ممنونیم. هر چه تا الآن ساخته شده حاصل تلاش جمع این افراد عزیز است. همهشان(تان) را دوست داریم